سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد

تصاویر هواپیمایی شبیه ستاره

ناسا با سرمایه گذاری 100 هزار دلاری برای ساخت یک طرح هواپیمایی فراصوت توسط محققان دانشگاه میامی موافقت کرد که قابلیت چرخش 90 درجه‌ای دارد و به شکل ستاره ای چهارگوش است.

 

سازمان هوایی آمریکا با اختصاص بودجه سنگین برای توسعه بیشتر نسل جدید از هواپیماهای فراصوت موافقت کرده است تا ایده سفر با نسل جدید جتهای مسافربری پیشرفته تحقق یابد.

این هواپیما به نوعی ساخته می شود که از روی زمین بلند می شود و پس از آن زمانی که وارد سطوح اتمسفر فراصوت شد، قسمت کناری خود را فعال می کند و هواپیما چرخش 90 درجه ای می کند تا به پرواز خود در بالاترین بخشهای سطوح فضایی ادامه دهد. به این ترتیب بالهای بلند به دم و سر هواپیما تبدیل می شوند.

این هواپیما شبیه یک ستاره چهارگوش است که دو سمت آن بیرون آمده و دو سمت آن کوتاه تر است. ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/6/22 ] [ 10:25 صبح ] [ ایرج فاضلی ]

نظر

محاسبه سن بیولوژیکی...

همه سوالات ساده و مشخص هستن جز ملیت که طبعا کشور چین به ما نزدیک تر از بقیه گزینه ها بود


? What"s your Biological Age


Check out
http://www.biological-age.com اگه خواستید میتونید معانیشواز translateگوگل بگیرید(توکادر بلای قسمتmore)
هر چقد سنی که بهتون میده،کمتر باشه بهتره
یعنی بدنتون فقط به اندازه مثلن 3 سال فرسوده شده



[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 1:49 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

تبریک عید سعید فطر

                                                                                 

عید است و دلم خانه ویرانه، بیا

این خانه تکاندیم ز بیگانه، بیا

یک ماه تمام مهیمانت بودیم

یک روز به مهمانی این خانه بیا

عید سعید فطر مبارک



[ یکشنبه 91/5/29 ] [ 1:1 صبح ] [ ایرج فاضلی ]

نظر

مورچه وحضرت سلیمان:

روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان(ع) مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت: "ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شوم او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم."

 

سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای؟

 

مورچه گفت آری او می گوید:

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی ایمان دارم که رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نخواهی کرد...



[ شنبه 91/5/21 ] [ 11:51 صبح ] [ مریم حسین زاده ]

نظر

شهادت امام علی(ع)

                                 

محراب کوفه امشب در موج خون نشسته

یا عرش کبریا را سقف و ستون شکسته

سجاده گشته رنگین از خون سرور دین

یا خاتم النبیین، یا خاتم النبیین

از تیغ کینه امشب فرقی دو نیم گردید

رفت آن یتیم پرور، عالم یتیم گردید

با تسلیت ایام شهادت مولای متقیان

در مناجات شبانه شبهای قدر را التماس دعا دارم



[ پنج شنبه 91/5/19 ] [ 9:18 عصر ] [ ایرج فاضلی ]

نظر

شب قدر

 بگذار تا بمیرم در این شب الهی

ورنه دوباره آرم رو روی روسیاهی

 چون رو کنم به توبه، سازم نوا و ندبه

چندان که باز گردم گیرم ره تباهی

 چون رو کنم به احیاء، دل زنده گردم اما

دل مرده می‏شوم باز با غمزه گناهی

 گرچه به ماه غفران بسته است دست شیطان

بدتر بود ز ابلیس این نفس گاه گاهی

 ای کاش تا توانم بر عهد خود بمانم

شرمنده‏ام ز مهدی وز درگهت الهی

 تا در کفت اسیرم قرآن به سر بگیرم

چون بگذرم ز قرآن اُفتم به کوره راهی

 من بندگی نکردم با خویش خدعه کردم

ترسم که عاقبت هم اُفتم به قعر چاهی

 با اینکه بد سرشتم با توست سرنوشتم

دانم که در به رویم وا می‏کنی به آهی

 ای نازنین نگارا تغییر ده قضا را

گر تو نمی‏پسندی تقدیر کن نگاهی

 دل را تو می‏کشانی بر عرش می‏کشانی

بال ملک کنی پهن از مهر روسیاهی

 دل را بخر چنان حُر تا آیم از میان بُر

بی عجب و بی تکبّر از راه خیمه گاهی

 امشب به عشق حیدر ما را ببخش یکسر

جان حسین و زینب بر ما بده پناهی

 آخر به بیت زینب بیمار دارم امشب

از ما مگیر او را جان حسن الهی

 در این شب جدایی در کوی آشنایی

هستم چنان گدایی در کوی پادشاهی



[ سه شنبه 91/5/17 ] [ 5:57 عصر ] [ ایرج فاضلی ]

نظر

دهقان فداکار...

غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریز علی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریز علی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریز علی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریز علی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

ریز علی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریز علی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.....
www.poochband.parsiblog.com



[ شنبه 91/4/31 ] [ 11:35 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

امان از دست این ایرونیهای زرنگ...

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. 
و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
 خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.
 کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم" و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید 
ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟ 
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم ...



[ شنبه 91/4/31 ] [ 8:26 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

زن مشهدی مرد مشهدی...

روزی زن و مردی مشهدی خوش و خرم در کنار یکدیگر زندگی میکردند روزی برادر مرد پرسید راز خوشبختی شما چیست؟ 
مرد مشهدی گفت:25سال پیش با همسرم به ماه عسل رفتیم و درجایی تفریحی هر کدام سوار بر اسبی شدیم.اسب همسرم کمی سر کش تر بود....(من هم از این موضوع خوشحال بودم)...کمی راه رفتیم که اسب همسرم رحم کرد و همسرم را به زحمت انداخت.......همسرم رو به اسب کرد و گفت : این بار اولته.........یکبار دیگر اینکار تکرار شد و همسرم گفت این بار دومته.....بار سوم اسب رحم کرد و همسرم را ناراحت کرد....همسرم لبخندی زد و اسب را کشت...من عصبانی شدم و گفتم:این چه کاری هست چرا زبون بسته رو کشتی؟کلی پولش بود حالا از کجا بیارم؟؟
همسرم رو به من کرد و گفت:این باره اولته.........و از آن به بعد.............



[ شنبه 91/4/31 ] [ 8:12 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

من فقط شرط عشق را به جا آوردم!

 

 دختر جوانی مدتی قبل از جشن عروسی اش آبله سختی گرفت و در بستر بیماری افتاد. بیماری اش شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.


دختر همواره نگران صورت خود بود که جای آبله تمام آن را پوشانده و از شکل افتاده است.


نامزد او به عیادتش رفت و از درد چشم و کم سو شدنشان نالید.


موعد عروسی فرا رسید. مرد جوان عصازنان دست عروس را گرفته بود.


مردم می گفتند: چه خوب! همان بهتر که عروس نازیبا، شوهرش نابینا باشد.


پانزده سال پس از آن روز، زن از دنیا رفت. مرد عصا را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه متحیر شده بودند.


مرد گفت: ” من فقط شرط عشق را به جا آوردم.”


www.poochband.parsiblog.com



[ شنبه 91/4/31 ] [ 2:34 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر