سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد

کاش........

 کاش...                                                                                                کم کم تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن  یک روح را یاد خواهی گرفت.
 اینکه عشق تکیه کردن نیست  و رفاقت اطمینان خاطر ..و یادمیگیری که بوسه ها قرارداد نیستند و هدیه ها عهد و پیمان معنا نمی شوند... آنوقت شکست هایت را  میپذیری و سرت را بالا میگیری با چشمانی باز و غروری مردانه نه  اندوهی کودکانه. و یاد میگیری همه ی راهایت را امروز بسازی که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست ...کم کم یادمیگیری  خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری. بعد باغ خود را می  سازی درختانت را زینت می دهی به جای اینکه منتظر باشی کسی برایت گل بیاورد و یادمی گیری که میتوانی تحمل کنی ... که محکم هستی ... خیلی می ارزی.. کاش میدانستیم ما را فرصت  آن نیست که روزهای از دست رفته را از سر بگیریم ولحظه های  بی بازگشت را تمنا کنیم ...کاش میدانستیم فردا چقدر برای  زیستن دیر است وبرای مردن زود!
به فکر امروز باشیم...


[ جمعه 91/4/23 ] [ 2:11 عصر ] [ علی سهرابی ]

نظر

چه رسم جالبی !!!!!!!!!!!!!

چه رسم جالبی است!

محبتت را می گذارند به پای احتیاجت!

صداقتت را می گذارند به پای سادگیت!

سکوتت را می گذارند به پای نفهمیت!

 نگرانیت را می گذارند به پای تنهایت!

وفایت را می گذارند به پای بی کسیت!

و آنقدر تکرار میکنند که خودت هم باورت می شود که:     تنهایی و بی کسی و محتاج!!!



[ جمعه 91/4/23 ] [ 2:6 عصر ] [ علی سهرابی ]

نظر

خدایا ..........

خدایا!
دلم می خواهد شبیه بی کس ترین آدمهای روی زمین باشم.
شبیه آدمهایی که جز تو یاوری ندارد.
از عظمت مهربانتیت در حیرتم
چگونه به من محبت می کنی!
در حالی که در سرزمین وجودم فصل سرد شیطانی حاکم است
خدایا!
سجده میکنم در برابرت که اینقدر در برابر من و گناهان من صبوری.
کمکم کن تا این مهربانی هایت را درک کنم...


[ جمعه 91/4/23 ] [ 2:4 عصر ] [ علی سهرابی ]

نظر

طاقت بیار...

وقتی نیست نباید اشک بریزی
باید بگذاری بغضها روی هم جمع شوند .... جمع شوند
تا کوه شوند و سخت شوند..........
همین ها تو رو میسازن........سنگت میکنن درست مثل خودش!
باید یادت باشد حالا که نیست
اشکهایت را ندهی هر کسی پاک کند
میدانی......؟
اخر هر کسی لیاقت تو و اشکهایت را ندارد....



[ جمعه 91/4/23 ] [ 2:2 عصر ] [ علی سهرابی ]

نظر

شما بودین چیکار میکردین؟؟؟؟

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید. 
شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید. 
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود: 
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم...


شما بودین چیکار میکردین؟؟؟؟
www.poochband.parsiblog.com



[ چهارشنبه 91/4/21 ] [ 11:22 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

خدایا…

داغ نداشتن پدر و مادر!

 

خدایا… لذت داشتن پدر و مادر و از هیچ کودکی نگیر…!



[ یکشنبه 91/4/18 ] [ 1:6 صبح ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

من که میدانم او چه کسی است...

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل را پرسیدند.
:پیرمرد گفت
!زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود
!پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما 
من که می‌دانم او چه کسی است



[ یکشنبه 91/4/18 ] [ 1:2 صبح ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

زود قضاوت نکنید...

*****زود قضاوت نکنید****



[ پنج شنبه 91/4/15 ] [ 11:23 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

ما چقدر فقیر هستیم...

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو، یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند  .
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا، ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود، اما باغ آن ها بی انتهاست!
با شنیدن حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

 



[ پنج شنبه 91/4/15 ] [ 10:42 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

دلم پروازمیخواهد...




روزگارم بد نیست غم کم میخورم

کم که نه هر روز کمکم میخورم

عشق از من دورو  پایم لنگ بود

غیمتش بسیار دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

شیشه گر افتاد هر دو دستم بسته بود

چند روز یست که حالم بد نیست

حال ما از این و آن پرسید نیست

گاه بر زمین زل میزنم گاه بر حافظ تفعل میزنم
 
حافظ فرزانه دل فالم را گرفت یک غزل آمدوحالم را گرفت

 مازیاران چشم یاری داشتیمخود غلط بود آنچه ماپنداشتیم



[ پنج شنبه 91/4/15 ] [ 1:45 صبح ] [ محمد شیرعلی زاده ]

نظر