سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد

خدا باهات قهرم...

تو خیابون دیدم یه پسره رو زمین نشسته و داره یه چیزی رو کاغذ مینویسه.

رفتم پیشش و بهش گفتم اسمت چیه گفت سعید.

گفتم بابات کجاست؟ گفت پیش خداست.

گفتم مامانت کجاست؟گفت اونم مریضه داره میره پیش خدا...

یهو نگام افتاد به اون کاغذ که سعید روش نوشته بود:
"خدا باهات قهرم"



[ شنبه 91/4/10 ] [ 11:38 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

تقصیر خودمونه...

تقصیر خودمونه... 

بعضی ها عددی نبودند و ما آنها را به “توان” رساندیم !



[ پنج شنبه 91/4/8 ] [ 3:37 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

هوش خانم ها...

خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و خیلی سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم.
هر آرزویی که برایت برآورده کردم، 10 برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی اندیشید و گفت: ایرادی ندارد و آرزوی اول خود را گفت:
من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت 10 برابر از تو زیباتر می شود و شاید چشم زنهای دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی.
خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند.

پس آرزویش برآورده شد.

سپس گفت: من می خواهم پولدارترین آدم جهان شوم.
قورباغه به او گفت: شوهرت 10 برابر پولدارتر می شود و شاید به زندگی تان آسیب بزند.
خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آنوقت او هم مال من است.

پس آرزویش برآورده گردید و پولدار شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 3:20 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

هیچ کس کامل نیست!

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید :

ملا ! آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت :

بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم…

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد :

بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!

به بغداد رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود…

ولی آخر به شیراز رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا بود و هم، بسیار دانا و خردمند و تیزهوش .

ولی با او هم ازدواج نکردم …!
دوستش کنجاوانه پرسید :

دیگه چرا ؟

ملا گفت :

برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 3:18 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

موهای سفید...

روزی دختری کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد!

و پرسید: :

” مامان ! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟”

مادرش گفت : هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.

دختر کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 3:16 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

داستان احمق باهوش...

ملا نصرالدین روزها در بازار گدایی می کرد. مردم دو سکه، یک طلا و دیگری نقره به او نشان می دادند و از او می خواستند که یکی را بردارد و او هر دفعه سکه نقره را بر میداشت و همه به حماقت او می خندیدند.

این موضوع در تمام منطقه پیچید و مردم بسیاری می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و او هر بار سکه نقره را بر می داشت. روزی مرد مهربانی در میان جمعیت وجود داشت و وقتی دید مردم به ملا می خندند دلش سوخت و ملا را در گوشه ای آورد و آرام به او گفت : “هر وقت دو سکه به تو نشان دادند سکه طلا را انتخاب کن تا هم پول بیشتری بدست آوری و هم مسخره ات نکنند.”

ملا لبخندی به مرد زد و گفت: “در آن صورت دیگر کسی به من پول نمی دهد تا ثابت کند که من احمقم! شما نمی دانید تا به حال چقدر پول از این را کسب کرده ام.”



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 2:14 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

داشتم عملکردم را می سنجیدم!

پسر جوان کنار تلفن عمومی داخل رفت و شروع به شماره گیری کرد. مرد عابر توجهش به پسر بود و به مکالمه اش گوش می داد.

پسر گفت: “خانم، شما نیاز به یک باغبان برای مرتب کردن باغچه های خانه دارید؟”

و خانم در جوابش گفت:” نه من یک باغبان دارم.”

پسر گفت: “من نصف قیمتی که او از شما می گیرد در ازای کارم دریافت خواهم کرد.”

خانم گفت: “من از عملکرد او کاملا راضی هستم.”

پسر دوباره گفت: “من حاضرم پیاده رو و جدول جلوی خانه را نیز جارو کنم، در این صورت همواره اطراف خانه شما تمیز خواهد بود.”

خانم این بار هم جواب منفی داد.

پسر در حالی که لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت.

مرد عابر که تحت تاثیر حرفهای پسر قرار گرفته بود به طرف او رفت و به او گفت که از این روحیه و اصرار پسر خوشش آمده و حاضر است به او در فروشگاهش کاری بدهد.

پسر جوان گفت: “نه، ممنون. فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان فردی هستم که برای این خانم کار می کند.”



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 2:12 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

پزشکی رشته سختی است و سخت کوشی می طلبد!

روزی استادی در سر کلاس زیست شناسی رو به دانشجویان پزشکی خود کرد و گفت: می دانم که شما در این ترم بسیار تلاش کرده اید و می دانم که برنامه های سخت تری برای ترم های آینده در پیش دارید. پزشکی رشته سختی است و سخت کوشی می طلبد که همه شما این ویژگی را دارید. همچنین مطلع هستم که گرفتن نمره قابل قبول یکی از اهداف شماست، از این رو می خواهم به شما پیشنهادی بدهم. قرار بود امروز که امتحان پایان ترم را برگزار کنیم، هر کس در امتحان شرکت نکند می تواند از من نمره ب بگیرد.

دانشجویان همه به هیجان آمده و شروع به دست زدن کردند و بعد از سپاسگزاری از استاد بجز سه نفر بقیه دانشجویان کلاس را ترک کردند.

استاد اوراق امتحانی را بین آن سه نفر پخش کرد. روی برگه ها نوشته بود: شما موفق شدید نمره الف بگیرید. تبریک می گویم. همچنان به خودتان اعتماد داشته باشید!



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 2:8 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

برای اولین بار...

مرد مسنی به همراه پسر جوانش سوار قطار شدند. قطار شروع به حرکت کرد.

پسر جوان سرش را از پنجره بیرون کرد و با هیجان گفت: پدر، ابرها با ما حرکت می کنند. مرد مسن هم با لبخند سرش را به نشانه تحسین تکان داد. چند لحظه بعد هنگامی که قطار از کنار رودخانه عبور می کرد، پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: “پدر، نگاه کن، آنجا یک دریاچه است. زوج جوانی که کنار پسر جوان نشسته بودند، از رفتار او متعجب شده بودند.

هوا ابری بود. پسر جوان دوباره فریاد زد: پدر، این قطره باران روی دستم افتاد. زوج جوان که با نگاهی ترحم آمیز به پسر می نگریستند طاقت نیاوردند و به مرد مسن گفتند:” چرا برای معالجه پسرتان او را به نزد پزشک نمی برید؟”

مرد مسن پاسخ داد: “ما همین الان از بیمارستان آمدیم. امروز، پسر من برای اولین بار می تواند ببیند.”



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 2:7 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر

توماس ادیسون: مادرت کجاست؟

آزمایشگاه توماس ادیسون در حال سوختن بود. از آنجاییکه ساختمان از بتن ساخته شده و ضد آتش به نظر می رسید ادیسون آن را به طور کامل بیمه نکرده بود بنابراین خسارت زیادی به وی وارد می شد.

پسر ادیسون در هنگام آتش سوزی به شدت نگران واکنش پدرش بود. حاصل چندین سال زحمت ادیسون و ابزار کار او داشت می سوخت و توماس هم دیگر جوان نبود که بتواند آنها را از نو بسازد.

همانطور که پسر در پی پیدا کردن مخترع برق اطراف را می گشت او را در حالی یافت که روبروی ساختمانِ در حال سوختن ایستاده و به آن می نگریست. پسر به آرامی به او نزدیک شد تا دلداریش دهد اما وقتی خوب به چهره پدر نگاه کرد آثار غم و نگرانی را مشاهده نکرد. ادیسون وقتی پسرش را دید به او گفت: نگاه کن پسرم! تا به حال چیزی به این زیبایی دیده بودی؟ ببین مواد مختلف داخل آزمایشگاه در حال سوختن چه منظره ای را پدید آورده اند! مادرت کجاست؟ او را به اینجا بیاور. ممکن است دیگر هرگز چنین صحنه ای را نبیند!

فردای آن روز ادیسون در حالی که در خرابه های آزمایشگاه راه می رفت به پسرش گفت: تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که می توانیم دوباره از نو شروع کنیم!

حدود سه هفته بعد ادیسون اولین فونوگراف خود را به دنیا عرضه کرد.



[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 2:3 عصر ] [ آرش خدابخشی ]

نظر