سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد

جای تو باز هم پر نمی شود با این حرفها ... بس است دیگر ...!

دارد نفس های ِ آخرش را می کشد
موقع رفتن باید کاسه ی آبی پشت ِ پایش بریزم
باید ...
پاییز را می گویم ...
می شود این روزها کمی باران ببارد؟
دارد می بارد انگار ...

باید برای روزهای بعد از این برگ جمع کنم
دلم نمی خواهد زمستان که می شود
حسرت ِ این را بخورم که هیییییچ برگی توی خیابان پیدا نمی شود برای له کردن!
دیگر دارم شورش را در می آورم
خودم می دانم!
.
.
.
دارم فکر میکنم چطور آنجا را پیدا کردیم
و شد پاتوق ِ همیشگیمان ...
همه باورشان شده که آنجا شده حریم ِ خصوصی ِ ما
آن طرفها از کسی خبری نبود
حتی از نگاه ِ آفتاب!
ما هم شده بودیم مالکش دیگر ...
کارمان شده بود رژه رفتن روی برگهای خشکی
که
کفشهایت بین ِ آنها گم می شد از انبوه ِ برگ
جایش را لو ندادیم تا مبادا عاشقی هوس کند
دست ِ دلش را بگیرد!
و رد شود از آن طرفها ...
همینطور می نشستیم روی همان برگها
بیشتر ِ وقتها هم ناهارمان را همانجا میخوردیم
به خیال ِ خودمان با یک دوربین ِ عهد ِ عتیق خاطره ثبت می کردیم
و .....
حکایت ِ این کوچه باغ با تمام ِ کوچه باغ ها فرق می کند
اصلا دیگر حوصله ات نمی کشد همه را بخوانی
جایش هم که قرار است لو نرود به جان ِ ... به جان ِ خودم نباشد به جان ِ شما!
[پاییز که تمام می شود کوچه باغ هم ...]
می خواستم یک روز آن جا را نشانت بدهم
جایی که فکر می کردم اگر کمی قدم بزنی
به نهایت ِ عاشقی می رسی ...
حالا
کوچه باغ هست
باران هست
پاییز هم هست
و مَ.ن!
تو نیستی دیگر
جای تو خالی .... !
بد جور هم ...



[ پنج شنبه 91/10/7 ] [ 12:8 صبح ] [ آرش خدابخشی ]

نظر