سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد

خاطرات . . .

پرده را کنار می کشم ...

نور مستقیم روی صورتش را دوست ندارد..اما هیچ نمی گوید..

می دانم بیدار است..ولی خودش را به خواب زده..

که نشان دهد نمی بیند..

مرا . . .

بغضم را . . .

اشک حلقه شده در چشمانم را . . .

دارم بیرون را نگاه می کنم ...

برف و برف و برف..

کمی آفتاب کم جان..

گرما . . . ؟!

- چرا انقد هوا گرمه؟

جوابم را نمی دهد..

صورتم را به شیشه می چسبانم

خنکای شیشه دلم را می لرزاند..

ماشین همینطور می رود و خاطرات می آیند . . .

به بعضی هاشان که می رسم سرم را تکان می دهم

که شاید از یادم بروند..

اما

انگار نه انگار..

ــــــــــــــــــــــــــــــ

صدایت دارد گوشم را کر می کند..

خنده هایت  . . .

داد زدن هایت . . .

دچار توهم شده ام انگار.. توکه اینجا نیستی!

ــــــــــــــــــــــــــــــ

به خاطراتم فکر میکنم..

تلخ . . .

شیرین . . .

تلخ . . .

تلخ . . .

تلخ . . .

- پاشو بریم رسیدیم..

سریع از ماشین پیاده می شوم..

بی توجه به بقیه .. کمی آن طرف تر.. کنار در ورودی

یک مشت برف روی صورتم می گذارم..

دلم خنک می شود..اما

خاطرات دست بردار نیستند....

باید مرورگر خیالم را عوض کنم..نه شاید..

باید دنبال تمشکبگردم..

+ شاید خیالم پاک شد از هرچه خیال تو ست در آن . . .



[ دوشنبه 91/8/29 ] [ 6:20 عصر ] [ محمد شیرعلی زاده ]

نظر