ملاقات با ستاره ها...
انتظار
و انتظار و انتظار چقدر دلم میخواست زمان خیلی زودتر بگذرد اما برعکس چه دیر می گذشت حواسم را پرت کرده بودم آن دورتر ها... اما داشتم خودم را گول می زدم ثانیه به ثانیه برایم قرنی گذشت.. . . بالاخر آمد با لبخندی بر لب کمی پر انرژی اما چشمانش . . . نور ِ چشمانش موج داشت می لرزید می دانم که دلش هوای گریه کرده بود اما... چقدر دلم میخواست دستانم را بگذارم زیر ِ چانه ام زل بزنم به چشمانش... بدون ِ بغض بگویم: می بخشی مرا؟ اما نگفتم... شاید وقتی دیگر . . . . . . حالا او رفته... مَ.ن مانده ام و یک یادگاری که شبها زیر ِ نور ِ مهتاب زل می زنم به آن فکر میکنم به حرفهایش... فکر میکنم به خنده هایش... فکر میکنم به گریه هایی که هیچ وقت ندیدم... فکر میکنم . . . +دراین عصر ِ آهن،دیدن ِ آدمهای اهل ِ دل مساوی ِ ملاقات با ستاره هاست!
[ دوشنبه 91/8/29 ] [ 6:16 عصر ] [ محمد شیرعلی زاده ]