برای اولین بار...
مرد مسنی به همراه پسر جوانش سوار قطار شدند. قطار شروع به حرکت کرد.
پسر جوان سرش را از پنجره بیرون کرد و با هیجان گفت: پدر، ابرها با ما حرکت می کنند. مرد مسن هم با لبخند سرش را به نشانه تحسین تکان داد. چند لحظه بعد هنگامی که قطار از کنار رودخانه عبور می کرد، پسر جوان دوباره با هیجان فریاد زد: “پدر، نگاه کن، آنجا یک دریاچه است. زوج جوانی که کنار پسر جوان نشسته بودند، از رفتار او متعجب شده بودند.
هوا ابری بود. پسر جوان دوباره فریاد زد: پدر، این قطره باران روی دستم افتاد. زوج جوان که با نگاهی ترحم آمیز به پسر می نگریستند طاقت نیاوردند و به مرد مسن گفتند:” چرا برای معالجه پسرتان او را به نزد پزشک نمی برید؟”
مرد مسن پاسخ داد: “ما همین الان از بیمارستان آمدیم. امروز، پسر من برای اولین بار می تواند ببیند.”
[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 2:7 عصر ] [ آرش خدابخشی ]