لازمه داشتن ساعت مچی!!!!!!!!!!!!
مرد جوون : ببخشین آقا ،می تونم بپرسم ساعت چنده ؟
پیرمرد : معلومه که نه !
جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا" اگه ساعت روبه من بگی چی ازدست میدی؟!
پیرمرد: ممکنه ضررکنم اگه ساعت رو به تو بگم !
جوون: میشه بگی چطورهمچین چیزی ممکنه ؟ !
پیرمرد: ببین ... اگه من ساعت روبه توبگم ،ممکنه تو تشکرکنی وفردا هم
بخوای دوباره ساعت روازمن بپرسی !
جوون: کاملا"امکانش هست !
پیرمرد : ممکنه ما دوسه باردیگه هم همدیگه روملاقات کنیم وتواسم وآدرس
من روبپرسی !
جوون : کاملا" امکان داره !
پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از
اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی
تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ،
ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این
چایی رو کی درست کرده ؟ !
جوون : ممکنه !
پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده !
بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو
هم دختر من رو می پسندی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی !
ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد: بعد ممکنه دختر من کم کم ازتوخوشش بیاد وچشم انتظارتو بشه !
بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد
ازدواج می کنی !
مرد جوون : لبخند میزنه !
پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون
برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !
مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !
پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی
مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم ! ! !
[ شنبه 91/3/27 ] [ 10:47 عصر ] [ آرش خدابخشی ]