اینم وضع ما...
[ چهارشنبه 92/5/23 ] [ 12:3 عصر ] [ جلال شاکریان ]
دانشجویان مهندسی مکانیک شهرکرد | امتحان داماد هازنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. [ شنبه 92/1/10 ] [ 2:0 صبح ] [ جلال شاکریان ] اسکندر مقدونی!مورخان مینویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله میکند. ولی با کمال تعجب مشاهده میکند که دروازه آن شهر باز میباشد و با اینکه خبر آمدن او در شهر پیچیده بود مردم بدون هیچ هراسی مشغول زندگی عادی خود بودند.
باعث حیرت اسکندر شد زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش میرسید عدهای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش میشدند و بقیه به خانهها و دکانها پناه میبردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر میگذارد و می گوید: من اسکندر هستم. مرد با خونسردی جواب میدهد: من هم ابن عباس هستم. اسکندر با خشم فریاد میزند: من اسکندر مقدونی هستم، کسیکه شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمیترسی ؟! مرد جواب میدهد: من فقط از یکی میترسم و او هم خداوند است. اسکندر به ناچار از مرد میپرسد: پادشاه شما کیست؟ مرد میگوید: ما پادشاه نداریم. مرد میگوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی میکند. اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت میکنند در میانه راه با حیرت به چالههایی مینگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان میرسند، اسکندر با تعجب نگاه میکند و میبیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد! اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش مینشیند. با خود فکر میکند این مردم حقیقیاند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده میرسد و میبیند پیر مردی موی سفید و لاغر اندام در چادری نشسته و عدهای به دور او جمع هستند. اسکندر جلو میرود و میگوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟ پیر مرد میگوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم! اسکندر میگوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه میکنی؟ پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده میگوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم! اسکندر میگوید: و اگر نکشم؟ پیرمرد میگوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد. اسکندر سر در گم و متحیّر میگوید: ای پیرمرد من تو را نمیکشم، ولی شرط دارم. پیرمرد میگوید: اگر میخواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمیپذیرم. اسکندر ناچار و کلافه میگوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا میروم. پیرمرد می گوید: بپرس! اسکندر میپرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟ پیرمرد میگوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون میآییم، به خود میگوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما میباشد! اسکندر میپرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟! پیرمرد جواب میدهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا میرسد، به کنار بستر او میرویم و خوب میدانیم که در واپسین دم حیات، پردههایی از جلوی چشم انسان برداشته میشود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست! از او چند سوال میکنیم: چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟ چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟ برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟ او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" میگوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایهام که میدانستم گرسنه است، پنهانی به در خانهاش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم! بعد از آن که آن شخص میمیرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد! یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک میکنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک میکنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود! بدینسان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود میگیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد! اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام میکند و به لشکر خود دستور میدهد: هیچگونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام میگذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون میرود! [ سه شنبه 91/12/1 ] [ 4:8 عصر ] [ جلال شاکریان ] هیچ گاههیچ گاه "
به خاطر " هیچ کس " زمانی که آن فرد از تو دست بکشد؛ یک " منِ " بی ارزش ...! [ سه شنبه 91/12/1 ] [ 4:1 عصر ] [ جلال شاکریان ] آدم های بزرگ، متوسط، کوچک
آدم های بزرگ در باره ایده ها سخن می گویند آدم های متوسط در باره چیزها سخن می گویند آدم های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
آدم های بزرگ درد دیگران را دارند آدم های متوسط درد خودشان را دارند آدم های کوچک بی دردند
آدم های بزرگ عظمت دیگران را می بینند آدم های متوسط به دنبال عظمت خود هستند آدم های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
آدم های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند آدم های متوسط به دنبال کسب دانش هستند آدم های کوچک به دنبال کسب سواد هستند
آدم های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند آدم های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد آدم های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند
آدم های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند آدم های متوسط به دنبال حل مسئله هستند آدم های کوچک مسئله ندارند
آدم های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند آدم های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند آدم های کوچک با سخن گفتن بسیار فرصت سکوت را از خود می گیرند
[ دوشنبه 91/11/16 ] [ 7:34 عصر ] [ جلال شاکریان ] | |
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |